461
پیغام
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچه ی پایینی،
خانه ای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر می بینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشسته ست
با قبای قدکِ گُل ناری؛
غصه ی عالم بر شانه ی مفلوکش
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنی ش
زودتر بشناسی ش.
می روی پیش و
بلند
(گوش هایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
می گویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوه ی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختوم قلی ست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
این ها را
یک به یک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختوم قلی
این چه رؤیای شگفتی ست که در بی خوابی می گذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازی ست
که کشد عربده بی گفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانی ست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.
خواب می بینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بی تاریخ
پِیِ چیزی می گردیم.
شبِ پُر رازی ست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبره ی پوده ی بی آغازی ست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهی ست زمین مُرده ست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسرده ست.
ما ولیکن
گویی می دانیم
که به دنبالِ چه ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی اندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز اراده ی خود پیشیم.
راستی را
هر چند
شعله ی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغله ی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزه ی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کج بیل و کلنگ
بی امان در کار است
تا ز رازی که به کشف اش می کوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختوم قلی
بارها دیده ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)
□
ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرت زده در یکدیگر می نگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم می دانستیم
که به دنبالِ چه ایم!)
مشعلی بر می افروزم
می خزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمی دوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیره مغاک
پدرانم را می بینم یک یک
مُرده و خاک شده،
استخوان ها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاک شده.
چشم هاشان را می بینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران می گردد
در تهِ کاسه ی خشکیده ی خویش.
من به زانو در می آیم
و سرافکنده به زاری می گویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمان هایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را می شکند
زخم های تنِمان خون می بارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان می کوشیم.»
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من می نگرند
ــ با نگاهی که به آهی می ماند ــ
و به آرامی
در کاسه ی سر
چشم هاشان را
می بینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت می جوشد
می کشد راه و فرو می چکد آهسته به خاک
و به حسرت می ماسد ــ
و تمام!
□
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا می گوید کفاره ی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعه یی دیگر باشیم.
من نمی دانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همه ی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم می گویم:
«قصه ی بی سروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بس که لاینقطع از مُرده و از قاری
بس که لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن می گویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»
اما
لحظه یی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظه یی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!
□
راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
می گویم
هر کسی قطره ی خُردی ست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بی معنی و بی خاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهت بخشِ حقیقی ست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
□
حرفِ من این است:
قطره ها باید آگاه شوند
که به هم کوشی
بی شک
می توان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بی گمان ناآگاهی ست
آنچه آسان جو را وامی دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمی یابد تغییر.
رودِ سردرشیب این را مفتِ خود می شمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زنده ست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَنده ست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان می یابیم:
تو
غمین و مأیوس
می نشینی ساعت ها
سر سکّو
جلوِ خانه ی تاریکت
غرقِ اندیشه ی بی حاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی هم نفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسان جویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهره کشِ قحبه دراز است.
□
آه، مختوم قلی
من گهگاه
سردستی
به لغت نامه
نگاهی می اندازم:
چه معادل ها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادل ها دارد شادی!
چه معادل ها انسان!
چه معادل ها آزادی!
مترادف هاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختوم قلی
شعر سرودن با آن ها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمی خواهم باشم
تنها
نوحه خوانی گریان. ــ
می بینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود می گویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
باز می گویم:
«هرچند
دائماً مرثیه یی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُرده شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ
هرچند
نابکارانی هستند آن سو
(چیره دستانی در حرفه ی «کَت بسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ
همه جا هست اگر چند
(به خود می گویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشک آبی
در یکی جاده ی کم آمدوشد
که پسین منزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمی ماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابت تر می خواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه می اندیشیدم
که پیام از توفان ها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنه های صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهوم ـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی می گذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شب نهادانی از قعرِ قرون آمده اند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصله ی چکمه ی خود می خواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیره روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید می دانم چیست
خوب می دانم چیست.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۰