191
سرودِ قدیمیِ قحطسالی
برای جواد مجابی
سالِ بی باران
جُل پاره یی ست نان
به رنگِ بی حُرمتِ دل زدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.
ترجیح می دهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.
□
سالِ بی باران
آب
نومیدی ست.
شرافتِ عطش است و
تشریفِ پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ می گویی: «خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگی ام سیرابِ عطش
گر آب این است و نان است آن!
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۶۷