253
در کوچه ی آشتی کُنان
پیش می آید و پیش می آید
به ضرب ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی پروای تو
که راه بر او بربسته ای انگاری.
در تو می رسد از تو برمی گذرد بی آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی پرهیزِ آشتی کُنان پنداری،
بی آنکه به راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری ست بی پایان انگاری.
یکی بیش نیست
گرچه صفی بی انتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینه های رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می کاهد در تو
بی اینکه تو خود دریابی
انگاری.
چهره درچهره بازش نمی شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می گویی:
ــ سخت آشنا می نماید
دیروز است انگاری.
۹ اردیبهشتِ ۱۳۶۷