357
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغ های بوسه ی بسیارها گناه اش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بی حیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعله ی لجاج و شکیبایی
می سوزد.
وین، چشمه سارِ جادویی تشنگی فزاست
این چشمه ی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ هم آغوشی
تب خاله ها رسوایی
می آورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرمِ شراب آلود
آوازهای می زده ی بی رنگ
با گونه های اوست،
رقصِ هزار عشوه ی دردانگیز
با ساق های زنده ی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بی دریغ اش می راند...»
بگذار این چنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آن که رنگ را
در گونه های زردِ تو می باید جوید، برادرم!
در گونه های زردِ تو
وندر
این شانه ی برهنه ی خون مُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانه های زخمِ تنش بُرده!
حال آن که بی گمان
در زخم های گرمِ بخارآلود
سرخی شکفته تر به نظر می زند ز سُرخی لب ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجسته تر به چشمِ خدایان
تصویر می شود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخی ست:
لب ها و زخم ها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دندان نما کند،
زان پیش تر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشته یی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیش تر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کوره های مرگ بسوزاند،
هم گامِ دیگرش
بسیار شیشه ها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لب های یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخم ها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم هایِ سُرخ
وین زخم های سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زنده یی
چون زُهره یی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرم ْساز امیدی در نغمه های من!
□
بگذار عشقِ این سان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف زن
بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلم زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بی هیچ ادعا
زنجیر می نهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار می دهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخره خدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهره ی پایان پذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لب های دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یک بار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهره ی شما
دلقکان
دریوزه گان
«شاعران!»
۱۳۲۹