510
هوای رفتن
دل از این فضا گرفته چه کنم نمانده حالی
پرم از هوای رفتن به امید اتصالی
خبری ندارم از او چه کنم اگر نیاید
به کجا سفر گزینم بزن ای رفیق فالی
نه کسی ز نزد یارم بدهد به ما پیامی
نه به خواب من بیاید که بپرسمش سوالی
رمقی نمانده در جان همه بسته دست و پایم
هوس پریدنم هست و نمانده پرّ و بالی
کس دیگری به جز او به دلم نمی نشیند
نه پری رخ زمینی نه فرشته ی مثالی
به خیال خال و خطش دل خویش خوش نمایم
همه خنده می زنندم به خطای خوش خیالی
چو به بزم رقص مستان بت ما ز جا بخیزد
چو مقدم است و بت ها همه در پی اش چو تالی
همه اختران چو یک ذره دوند در پی او
ز پیش هزار دنباله ی نور همچو هالی
شه دلبران عالم شده مات کیش آن رخ
شده غرق در تماشا شده محو در جمالی
به امید زنده ام من که ببینمش دوباره
نکنم چو عقل باور که ندارد احتمالی
اگر او قدم گذارد به سرای دیده ی من
بشوم چو خاک پایش نه به گردنش وبالی
نکند که او بیاید و من آن زمان نباشم
بده ای خدا سعادت بده ای عجل مجالی
نشوم دگر پریشان چو خیال باد و زلفش
شده جمع خاطر من به رخش بروی خالی
پر اوست سینه من نبود جز او حقیقت
چو برفت ذهن و وهم و اثرات بد سگالی