131
در ستایش ولی سلطان و بکتاش بیگ و قاسم بیگ
ای ظفر در رکاب دولت تو
تهنیت خوان فتح و نصرت تو
مسند آرای ملک امن و امان
قهرمان زمان ولی سلطان
تا بشارت زند به فتح تومهر
گشته بر کوس چرم گاو سپهر
رایتت کز هر آفت است مصون
نفتد عکسش اندر آب نگون
عزم تو چون عنان بجنباند
راه سیارگان بگرداند
قهرت آنجا که در مصاف آید
کار شمشیر از غلاف آید
هر کجا آورد سپاه تو زور
پیل پنهان شود به خانه مور
بر صفی کان به جنگت آمده پیش
مرگ خالی نموده ترکش خویش
بر سپاهی که با تو کرده جدل
گشته دندانه دار تیغ اجل
لشکرت گر بر آسمان تازد
آسمان با زمین یکی سازد
تیغ قهرت به باد پیمایی
بر سر خصم کرده میرایی
چون کند حمله تو رو به عدو
پشت کرده مخالف از همه رو
تیر باران تو کند ز شکوه
زره تنگ حلقه در بر کوه
هر کجا تیغ تو سر افرازد
نیزه آنجا منار سر سازد
خنجرت در غلاف فتنه بلاست
چون زبان در دهان اژدرهاست
اژدر از دم به کوره تاب دهد
تا حسامت به زهر آب دهد
سپرت کآسمان نشان باشد
لشکری را حصار جان باشد
دست یازی چو بر کمان ستیز
مرگ خواهد ز تیر پای گریز
تیرت آنجا که پی سپر باشد
دیده مور را خطر باشد
بوم و ملک تو خاک رستم خیز
روبهش ضیغم هژبر ستیز
کرم خاکی به خاک این بروبوم
اژدها سیرت و نهنگ رسوم
بسته در بحر و بر نهنگان راه
دشت بر اژدها نموده سیاه
رأی و تدبیرت از خلل خالی
همچو ذات تو رأی تو عالی
عدل تو چون شود صلاح اندیش
گرگ دست آورد به گردن میش
شد ز کوس تو گوش چون سیماب
بانگ تو مضطرش جهاند از خواب
نعل رخشت چو سنگ سا گردد
کوه الماس توتیا گردد
شرر از نعلش ار فراز آید
کوه یاقوت در گداز آید
ملک از انصاف تو چنان آباد
که در او جغد کس ندارد یاد
جغد در خانه هما چه کند
ظلم در کشور شما چه مند
ظلم ترک دیار تو داده
به دیار مخالف افتاده
وای بر خصم بخت بر گشته
که تو شمشیر و او سپر گشته
کار زخم است تیغ بران را
گو سپر چاک زن گریبان را
از بزرگان کسی به سان تو نیست
خاندانی چو خاندان تو نیست
هر یک از خاندان تو جانی
یا جهانگیر یا جهانبانی
اول آن نیر بلنداقبال
آفتاب سپهر جاه و جلال
ملک آرای سلطنت پیرای
بی عدیل زمان به عدل و به رای
مطلع آفتاب دین و دول
مقطع حل و عقد ملک و ملل
کار فرمای چرخ کار افزای
نسق آرای ملک بار خدای
از بن و بیخ ظلم برکنده
تخم عدلش ز جا پراکنده
صعوه شاهین کش از حمایت تو
باز گنجشک در ولایت تو
شیر گوید ثنای آن روباه
که سگش را بر او فتاده نگاه
رخش او را سپهر غاشیه دار
مدتش را زمانه عاشق زار
نظرش دلگشای دلتنگان
گذرش بوسه گاه سرهنگان
سلطنت مفتخر به خدمت او
تاکی افتد قبول حضرت او
سایه پرورد ظل یزدانی
نام او زیب خاتم جانی
گر امان از گزند خواهد کس
نام عباس بیگ حرزش و بس
طرفه نامی که ورد مرد و زن است
حر ز جان است و هیکل بدن است
عین این نام عقل را تاج است
به همین تاج عقل محتاج است
بای این اسم بای بسم الله
الف او ستون خیمه چاه
سین او بر سر ستم اره
به مسمای او جهان غره
غره گشته بدو جهان و بجاست
زانکه کار جهان از او به نواست
عالم از ذات او مکرم باد
تا قیامت پناه عالم باد
بر سرش ظل خسروی بادا
پشت نواب از او قوی بادا
بر سرم سایه اش مخلد باد
لطف بسیار او یکی سد باد
وصف بکتاش بیگ چون گویم
به که همت ز همتش جویم
تا نباشد سخن چو همت او
نتوان کرد وصف حضرت او
تا نباشد بلندی سخنم
دست بر دامنش چگونه زنم
رفعتش کانچنان بلند رواست
زانسوی چرخ آسمان نواست
عقل و دولت موافقت کردند
از گریبانش سر بر آوردند
عقل او حل و عقد را قانون
دولتش دین و داد را مضمون
خاطرش صبح دولت جاوید
رای او نور دیدهٔ خورشید
آفتاب ار به خاطرش گذرد
سایه کوه جاودان ببرد
همه کارش به دانش و فرهنگ
مور در صلح و اژدها در جنگ
قهر او آتش نهنگ گذار
زو سمندر به بحر آتش بار
لطف او مرگ را حیات دهد
به حیات ابد برات دهد
به خدا راست آشکار و نهانش
کرده رفع دویی دلش به زبانش
فخر گو بر زمانه کن پدری
کش خدا بخشد آنچنان پسری
نه پسر بلکه کوه فر و شکوه
زو پدر پشت باز داده به کوه
تا ابد یارب آن پسر باشد
بر مراد دل پدر باشد
با منش آنقدر عنایت باد
که زبان شرح آن نیارد داد
خواهم از در هزار دریا پر
تاکند آن هزار دریا در
همه ایثار نام قاسم بیگ
پس شوم عذر خواه قاسم بیگ
گر هزاران جهان در و گهر است
در نثارش متاع مختصر است
بود و نابود پیش او همرنگ
کوه با کاه نزد او همسنگ
در شمارش یک و هزار یکی
خاک را با زر اعتبار یکی
گنج عالم برش پشیزی نیست
هیچ چیزش به چشم چیزی نیست
یکتنه چون به کارزار آید
گوییا یک جهان سوار آید
چون زند نعره و کشد شمشیر
باز گردد به سینه غرش شیر
بجهد تیغش از چنار چو مار
زندش گر به سالخورده چنار
چون کشد بر کمان سخت خدنگ
شست صافش کند مشبک سنگ
نیزه چون افکند به نیزه مهر
مهر افتد نگون ز رخش سپهر
گر ز باران ابر آزاری
سپهی را کند سپر داری
نگذارد که تیر آن باران
بر سپه بارد و سپه داران
با نهیبش ز خصم رفته سکون
جسته از حلقه زره بیرون
در صف رزم تیغ بهرام است
در گه بزم زهره را جام است
جام زهر است یعنی اصل سرور
خرم آنجا که او نمود عبور
تیغ بهرام یعنی آنسان تیز
که ز سهمش اجل نمود گریز
خاطرش آتش ستاره شرار
طبع وقادش آب آتشبار
فکرتش فرد گرد تنها سیر
سد بیابان از او به مسلک غیر
گر همه سحر بارد از رقمش
سر فرو ناورد بدان قلمش
نه بدانسانش همت است بلند
که به اعجاز هم شود خرسند
طبع عالیش چون نشست به قدر
پیش او سحر را چه عزت و قدر
تازگی خانه زاد فکرت او
نازکی بنده طبیعت او
سخنش معجزی ست سحر نمای
خاطرش آتشی ست آب گشای
هرکجا شد سلیقه اش معمار
برد قلاب زحمت از بازار
شعر تا در پناه خاطر اوست
هست مقبول طبع دشمن و دوست
علم را در پناه پوینده
درجات کمال جوینده
شعر را کرده در به دولت باز
بر درش یک جهان سخن پرداز
جمله را حامی و پناه همه
خسرو جمله پادشاه همه
در ترقی همه به تربیتش
ناز پروردگان مکرمتش
مجلس آرای عیش خوش نقشان
بهترین شخص برگزیده لسان
باد از صدر تا به صف نعال
مفتخر مجلسش ز اهل کمال
دو گرامی برادر نامی
کآمدند اصل نیک فرجامی
دو دلاور، دو شیر دل ، دو دلیر
کب گردد ز حمله شان دل شیر
دو بهادر، دو مرد مردانه
دو دلیر و دو شیر فرزانه
پشت بر پشت او نهاده چو کوه
هریکی ز آن دو سد جهان شکوه
هر سه بسته کمر به خدمت سخت
پیش هر یک ستاده دولت و بخت
در رکاب خدایگان باشند
نه که تا حشر جاودان باشند
ظل نواب باد بر سرشان
سد چو وحشی بود ثناگرشان
پدران و برادران و همه
راعی خلق و خلقشان چو رمه