103
غزل ۳۷۷
سبوی باده ای گویا به هر پیمانه ای خوردی
ندارد یک خم این مستی مگر خمخانه ای خوردی
نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن
تو این می گوییا در صحبت بیگانه ای خوردی
نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته
به بازار آمدی خوش بادهٔ رندانه ای خوردی
به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده
به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانه ای خوردی
شراب خون دل گرمی ندارد ورنه ای وحشی
تو می دانی چه می ها دوش از پیمانه ای خوردی