120
غزل ۳۷۵
خواهد دگر به دامگهی بال بسته ای
مرغ قفس شکسته ای از دام جسته ای
صیاد کیست تا نگذارد ز هستیش
غیر از سر بریده و بال شکسته ای
صیدی ستاده باز که بندد گلوی جان
در گردنش هنوز کمند گسسته ای
کو جرگه ای که باز نماند نشان از او
جز جان زخم خوردهٔ خونابه بسته ای
قیدیست قید عشق که ذوقش کسی که یافت
هرگز طلب نکرد دل باز رسته ای
عشرت در آن سر است که آید برون از او
هر بامداد چهره به خونابه شسته ای
وحشی خموش باش که آتش زبان نشد
الا دلی چو شعله بر آتش نشسته ای