91
غزل ۳۷۴
شوقیست غالب بر دلم ازنو، به دل جا کرده ای
جانم گرفته در میان عشق هجوم آورده ای
ای صید کش صیاد من تاب کمندت بازده
تا چند دست و پا زند صید گلو افشرده ای
ای عقل برچین این دکان از چار سوی عافیت
کامد به بد مستی برون رطل پیایی خورده ای
چون معدن الماس شد از عمزهٔ تو سینه ام
رحمی که پهلو می نهد آنجا دل آزرده ای
ای غیر ،دل داری تو هم اما دلت را نور کو
در هر مزار افتاده است اینسان چراغ مرده ای
گو مرغ آیی ره بتاب از ما سمندر مشربان
یعنی به آتش در شدن ناید ز هر افسرده ای
وحشی چه معنیها که تو کردی به این صورت عیان
تا ره به این معنی برد کو پی به معنی برده ای