114
غزل ۳۷۳
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده ای
چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال
اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده ای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده ای
تو همان یاری که با من داشتی صد التفات
کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده ای
ای که می پرسی بدینسان کیستی زار و نزار
وحشیم من کاینچنین زار و نزارم کرده ای