شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۲۵۲
وحشی
وحشی( غزلیات )
88

غزل ۲۵۲

بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش
عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش
بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش
ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
جذب محبتش کشد، هست بهانه ای و بس
اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش
وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین
وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش