355
غزل ۲۵۱
با جوانی چند در عین وفا می بینمش
باز با جمع غریبی آشنا می بینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زانکه از یاران دیروزی جدا می بینمش
ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا
بی صفا گردید با من بی صفا می بینمش
آنکه هر دم در ره او می فکندم خویش را
راه می گردانم اکنون هر کجا می بینمش
مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست
از سرنو باز جایی مبتلا می بینمش