110
غزل ۲۱۰
آه شراره بارم کان از درون برآمد
ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد
می کرد دل تفأل از مصحف جمالش
از زلف او به فالش جیم جنون برآمد
فانوس وار ما را از شمع دل فروزی
آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد
از لالهٔ جگر خون احوال کوهکن پرس
کان داغدار با او در بیستون برآمد
از چشم پر فن او در یک فریب دادن
از عقل و هوشمندی سد ذوفنون بر آمد
بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش
آیا ز دست وحشی این کار چون برآمد