104
غزل ۱۷۹
عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفته اند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفته اند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفته اند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفته اند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفته اند
راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفته اند
من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفته اند
زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفته اند