119
غزل ۱۷۸
باغ ترا نظارگیانی که دیده اند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیده اند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بوده ای و گلش را نچیده اند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده اند
آیا چگونه می گذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریده اند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریده اند
از بی حقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیده اند
وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیده اند