170
حکایت
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد
ز چشمش روشنایی برد ایام
نهادش پلکها بر هم چو بادام
کمان بشکستش ابروی کماندار
خدنگ انداز غمزه رفتش از کار
لبش را خشک شد سرچشمهٔ نوش
بکلی نوشخندش شد فراموش
در آن پیری که سد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود
دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند
سر مویی ز عشق او نمی کاست
بجز یوسف نمی جست و نمی خواست
کمال عشق در وی کارکر شد
نهال آرزویش بارور شد
بر او نو گشت ایام جوانی
مهیا کرد دور زندگانی
به مزد آن که داد بندگی داد
دوباره عشق او را زندگی داد
اگرمی بایدت عمر دوباره
مکن پیوند عمر از عشق پاره
ز هر جا حسن بیرون می نهد پای
رخی از عشق هست آنجا زمین سای
نیازی هست هر جا هست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز
ایاز ار جلوه ای ندهد به بازار
نیابد همچو محمودی خریدار
میان حسن و عشق افتاد این شور
ز ما غیر نگاهی ناید از دور
نه عذرا آگهی دارد نه وامق
که می گردند چوم معشوق و عاشق
زلیخا خفته و یوسف نهفته
نه نام و نی نشان هم شنفته
ز بیرون آگهی نه وز درون سوی
به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی
نیاز وناز را رایت به عیوق
نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق
ز راه نسبت هر روح با روح
دری از آشنایی هست مفتوح
از این در کان به روی هر دو باز است
ره آمد شد ناز و نیاز است
میان آن دو دل کاین در بود باز
بود در راه دایم قاصد راز
اگر عالم همه گردند همدست
گمان این مبرکاین در توان بست
بود هرجا دری از خشت و از گل
برآوردن توان الا در دل
تنی سهل است کردن از تنی دور
دل از دل دور کردن نیست مقدور
در آن قربی که باشد قرب جانی
خلل چون افکند بعد مکانی
تن از تن دور باشد هست مقدور
بلا باشد که باشد جان ز جان دور
غرض گر آشناییهای جانست
چه غم گر سد بیابان در میانست
که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت
به جولانگاه لیلی می کند گشت
نهانی صحبت جانها به جانها
عجب مهریست محکم بر دهانها
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست
نگهبان را مجال دم زدن نیست
تو دایم در میان راز می باش
پس دیوار گو غماز می باش
در آن صحبت که جان دردسر آرد
که باشد دیگری تا دم برآرد
به شهوت قرب تن با تن ضرور است
میان عشق و شهوت راه دور است
به شهوت قرب جسمانی ست ناچار
ندارد عشق با این کارها کار
ز بعد ظاهری خسرو زند جوش
که خواهد دست با شیرین در آغوش
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد
ز قرب و بعد کی می آیدش یاد
ز شیرین نیست حاصل کام پرویز
از آن پوید به بازار شکر تیز
ندارد کوهکن کامی ، که ناکام
به کوی دیگرش باید زدی گام
به شغل سد هوس خسرو گرفتار
به حکم حسن شیرین کی کند کار
بباید جست بیکاری چو فرهاد
که بتوانش پی کاری فرستاد
نهد حسن از پی کار دلی پای
که بتواند شد او را کارفرمای
رود خوبی شیرین عشق گویان
نشان خانهٔ فرهاد جویان
بدان کش کار فرمایی بود کار
سراغ کارکن امریست ناچار
نیاید کارها بی کارکن راست
اگر چه عمده سعی کارفرماست
درین خرم اساس دیر بنیاد
به چیزی خاطر هر کس بود شاد
بود هر دل به ذوق خاص در بند
ز مشغولی به شغل خاص خرسند
برون از نسبت هر اشتراکی
سرشته هر گلی از آب و خاکی
از آن گل شاخ امیدی دمیده
به نشو خاص ازان گل سر کشیده
به نوعی گشته هر شاخی برومند
یکی را زهر دربار و یکی قند
مذاق هرکس از شاخی برد بهر
یکی را قند قسمت شد یکی زهر
ولی آنکس که با تلخی کند خوی
نسازد یک جهان زهرش ترش روی
کسی کز قند باشد چاشنی یاب
ز اندک تلخیی گردد عنان تاب
ترش رویش کند یک تلخ بادام
شکر جوید کز آن شیرین کند کام
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند
ز زهر چشم شیرین شکر خند
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش
که دادش عشوهٔ ماه قصب پوش
اگر چه بود شهد زهر مانند
به جانش یک جهان تلخی پراکند
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک
بشد با گریه های خنده آلود
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود
دلش پر شکوه، جانش پرشکایت
ولی خود دیر پروا در حکایت
درون پرجوش و دل با سینه در جنگ
سوی بازار شکر کرد آهنگ
مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار
بود نازک دو طبع اندر زمانه
که جویند از پی رنجش بهانه
یکی طبع شهان و شهریاران
یکی از گلرخان و گلعذاران
ز طبع زود رنج پادشاهان
مپرس از من ، بپرس از دادخواهان
ز خوی دیر صلح فتنه سازان
بپرس از من ، مپرس از بی نیازان
کسی زین هر دو گر خود بهره مند است
که داند خشم و ناز او که چند است