155
غزل شماره 58
رسید موسم پیری گذشت دور جوانی
چه خواهی ای دل غافل از این سراچه فانی
به هوش باش که دنیا پلی ست در ره عقبا
در این رهند همه رهگذر ز عالی و دانی
به دور زندگی و گردش زمانه به گیتی
کسی نباشد ایمن ز حادثات جهانی
ز هرچه هست در ایجاد ای پسر به حقیقت
تو برتری و دریغا که قدر خویش ندانی
به خویش آی و بیندیش ای سلاله انسان
که در جهان همه باشند همچو جسم و تو جانی
در این دو روزه عمر ای پسر به خدمت مردم
بکوش و خادم همنوع باش تا بتوانی
بکن هر آنچه که باشد به خیر جامعه وحدت
که عنقریب بگویند درگذشت فلانی