135
غزل شماره 46
با توسن خیال به هر سو شتافتیم
از دوست غیر، نام نشانی نیافتیم
دلبر نشسته در دل و ما بی خبر از او
بیهوده کوه و دشت و بیابان شتافتیم
گفتیم ترک صحبت ابنای روزگار
مردانه وار روی دل از جمله تافتیم
معلوم شد که میکده و خانقه یکی ست
این نکته را چو اصل حقیقت شکافتیم
شد عاقبت کفن به تن آن جامه ای که ما
از پود مهر و تار وفای تو بافتیم
یک ره عدم شدیم پس از مشرق وجود
خورشیدوار بر همه آفاق تافتیم
وحدت اگر چه در سخن سفته ای ولیک
کوتاه کن که قافیه دیگر نیافتیم