108
لعنت
خواب و خیالی پوچ و خالی ، این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی، سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه یی بود ، از هر کناری چشم بگشود
راهی شد و صد جوی و جر شد ، صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم ، اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد، دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم ، این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را ، گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی، در معبر بادی غضبناک
وان شعلهٔ رقصان چالاک، زد حلقه یی در دود و بگذشت
کردم به راهش گلفشانی، وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی ، بر بندگان فرمود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری ، جان کنده ای ، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی ، چون لعنتی بگشود و بگذشت