128
بهار بی گل
نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکستهٔ ما باد و گوشهٔ قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مرا گر خزان رسد، که در او
نرُست لالهٔ عشقی، شکوفهٔ هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و نالهٔ جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی.