136
سجاف زرین
تو غم مرا چه دانی، که چه آتشم به جان زد
تن خوشه خوشه داغم، ره باغ ارغوان زد
چو پرستوی مسافر، غم آشیان نداری
که به هر سفر توانی، به دیاری آشیان زد
بفرست نامه سویم، که به سبزه زار خطّش
ز لب لطیف رنگین، گل بوسه می توان زد
به خدا که سایهٔ غم، ز سرم نمی شود کم
چو خبر نشد که سروم، به سر که سایبان زد
به شبان هجر، خوابم، به دو دیده آمد آن دم
که سحر سجاف زرّین، به کنار آسمان زد
به فلک زبانه خیزد، ز شرار جان ِ سیمین
که زبانزد جهان شد، چو زعاشقی زبان زد.