147
درخت تشنه
ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و دیوانگی شعار من است
منم ستارهٔ شام و تویی سپیدهٔ صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
چو برکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه آیت غم چهر پرشیار من است
مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکار من است؟
دریغ، سوختم از هجر و باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است
درخت تشنه ام و رسته پیش برکهٔ آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است؟
به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است
چو آتشی که گذاردْ به جای خاکستر
ز عشق، این دل افسرده یادگار من است