115
سفرهٔ رنگین
رخ نغز و دل گرم و لب شیرین داری
گر کسی حُسن، یکی داشت، تو چندین داری
چنگ در پردهٔ عشاق زن، ای چنگی ی ِ عشق!
که درین پرده عجب پنجهٔ شیرین داری!
دامن آلوده به خون تو شد، ای دل، غم نیست
که به بزم شب خود سفرهٔ رنگین داری
حالم، ای چشمهٔ جوشنده! به شب می دانی
که خود از سنگ سیه بستر و بالین داری
امشب، ای شمع، بسوز از غم و دردم که تو هم
با من سوخته جان الفت دیرین داری
آسمانا! ز ستم های تو خورشید گرفت
دامنت سبز! جگر گوشهٔ خونین داری
تو که خود عاشق و دیوانهٔ یار دگری
کی خبر از دل دیوانهٔ سیمین داری؟