141
آتش تمنا
هوای وصل و غم هجر و شور مینا مُرد
برو!برو! که دگر هر چه بود در ما مُرد
لب خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من- چه کنم- نغمهٔ های گویا مُرد
به چشم تیرهٔ من راز عاشقی گم شد
میان لالهٔ او شمع شام فرسا مُرد
به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست!
درون سینهٔ ما آتش تمنّا مُرد
ستارهٔ سحری بود عشق بی ثمرم
میان جمع درخشید، لیک تنها مُرد
ندید جلوهٔ او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و هم به صحرا مُرد
دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفه یی که شبانگه شکفت و فردا مُرد؟
ز دیدهٔ کس و ناکس نهان نماند، دریغ!-
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد