87
غزل شمارهٔ ۶۱۸
آتشی در دل است و جان سوزد
دل چنین سوخت جان چه سان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتهٔ شمع جان از آن سوزد
گوئیا عود مجمر عشقم
که مرا خوش در این میان سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را به یک زمان سوزد
آه دل سوز عاشقان بشنو
تا تو را دل به عاشقان سوزد
بر جگر داغ عشق او دارم
دلم از بهر این نشان سوزد
نام غیرش چو بر زبان آرم
آتش غیرتش زبان سوزد
سخن گرم من روان می خوان
که دل سوخته را روان سوزد
نعمت الله اگر چنین نالد
نفسش جملهٔ جهان سوزد