75
غزل شمارهٔ ۵۵۱
به عشق چهرهٔ لیلی دل بیچاره مجنون شد
به بوی سنبل زلفش دماغ عقل مفتون شد
چو بلبل درگلستان سر کویش همی نالم
ازآندم کز غم عشقش دلم چون غنچه پرخون شد
همی گویم که درد دل به وصل او دوا سازم
ولی می بینم ازهجرش که دردی دیگر افزون شد
سر زلف سیه دیدم شدم شیدا و سودائی
ندانم تا دل مسکین در آن دام بلا چون شد
برو ای عقل از عاشق مجو رأی خردمندی
که عشقش در درون آمد ز خلوت عقل بیرون شد
بیاور ساقیا جامی که مستم توبه بشکستم
بگو مطرب نوائی خوش که لیلی باز مجنون شد
چرا گوئی دل از دستت نباید داد ای سید
مکن عیب من بی دل که کار از دست بیرون شد