78
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستان پیش مخموران مگو
آینه بردار و خود را می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
در ظهور است این دوئی او و ما
او به ما پیدا و ما قائم به او
هر که چشمش غیر نور او ندید
هر چه آید در نظر بیند نکو
می یکی و ساغر می صد هزار
گاه در خم است گاهی در سبو
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
نعمت الله راز مخموران مپرس
میر رندان را ز سرمستان بجو