88
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
عالم منور است به نور حضور او
خوش روشن است دیدهٔ مردم به نور او
جام جهان نماست که داریم در نظر
در وی چو بنگریم نماید ظهور او
ما و شرابخانه و رندان باده نوش
زاهد به فکر جنت رضوان و حور او
عشق آتش خوشی است که عود دلم بسوخت
خوشبو شود دماغ جهان از بخور او
مغرور بود عقل ولی عشق چون رسید
مسکین زبون بماند نماند آن غرور او
هرکس که دل به غیر دلارام می دهد
آن از کمال نیست بود آن قصور او
سلطان به ملک و لشکر اگر شاد شد چه شد
سهل است نزد سید رندان سرور او