158
حکایت
قحطی افتاد وقتی اندر ری
دور از این شهر وز نواحی وی
آن چنان سخت شد برایشان کار
کادمی شد چو گرگ مردم خوار
کرد هر مادری همی گریان
خُرد فرزند خویش را بریان
کرده بر خویشتن طباخ امیر
خون همشیره را حلال چو شیر
اندر آن شهر چشم سر کم دید
سگ مرده که مردم آن نخرید
اندرین حال عارفی زنگی
نزدم آمد ز روی دل تنگی
گفت مردم همی خورد مردم
تو دعایی بک که من کردم
گفتمش راست رو مکن لنگی
رو تو بگذار تا بود تنگی
تا بدانی که در سرای بسیچ
هیچکس نیست ایچ کس را هیچ
بهر این است در ره اسباب
سر نگوسار لای لاانساب
زین قرابت نویس نامهٔ ننگ
که قرابت قرابه دارد و سنگ
بشکند زود و بد شود پیوند
لیک نبود چو دیو شد دلبند
خویشی خویش ریش ناسورست
از درون زشت و وز برون عورست
خشک او تر و سرد او گرم است
سرِ او پای و سخت او نرمست
نزد دانا چو خشک شد تر او
پای دل کرد خاک بر سر او
پس در این بزمگاه نامردان
از پی صحبت جوانمردان
باده همره ترا ز عشق نبی
خُم مادر اضافت نسبی