فی صفة العلماء و امراء الدولة القاهرة و صفة غلمانه و جنده کثّرهم اللّٰه
144
فی صفة العلماء و امراء الدولة القاهرة و صفة غلمانه و جنده کثّرهم اللّٰه
عالمانت چو تیغ چیره زبان
عاملانت چو نیزه بسته میان
وین کمر بستگان که بر درِ تو
بگشادند جمله کشور تو
گرچه همواره تند و کین دارند
تندی خود ز بهر دین دارند
گردن کس به خشم و کین نزنند
چون علی جز به امر دین نزنند
چون علی زین دو آلتند دلیر
مصحف شرع و صفحهٔ شمشیر
نیست در غزو و در مقالتشان
جز حدید و حدیث آلتشان
چون سرِ ملک جاودان دارند
زین جهان این دو را بدان دارند
که ز شه سوی سجده گه پویند
تنگری تنگری همی گویند
نه همه بت پرست چون کفّار
نه همه حق پرست عابدوار
نیستشان جز دو کار در همه گاه
سجدهٔ کردگار و خدمت شاه
دوستان را مبارکند به فال
دشمنان را همیشه رنج و وبال
از کف پای تا به تارک دل
صدهزاران تنند با یک دل
تیغداران چو نیزه و چو سنان
همه برجسته و ببسته میان
جام بر کف بسان ناهیدند
تیغ در دست همچو خورشیدند
به گه بزم همچو شمس و قمر
به گه رزم شیر شرزهٔ نر
زنگیانی که پاسبان تواند
وز تفاخر بر آسمان تواند
گر سیاهند وگرچه کین دارند
رای زی نظم ملک و دین دارند
همه بر پر دلند همچو انار
همه قد پر ز پنجه همچو چنار
بر ولی سعد و بر عدو شومند
خصم را سنگ و دوست را مومند
لشکر از بهر ملک و دین باید
خود چنین اند وین چنین باید
از پی قهر دشمن و بدخواه
گرد بستان ملک شاهنشاه
خیمه ها در ممالک فلکند
دیو بندان چو لشکر ملکند
ملکی کو مسیح پی باشد
جز ملک لشکریش کی باشد
شاد باش ای گزیده شاهنشاه
لشکرت چون ستاره اند و تو ماه
گرزها را به تیغ ریزه کنند
تیرها را به تیر نیزه کنند
جان خصمان ز تیغشان به نفیر
ملک را همچو تیر کرده به تیر
چون تنوره بزیر این طارم
همه آهن دهان و آتش دَم
برکشد عکس تیغشان به اثر
دلق کیمخت کوه را از سر
مرگ بازیچه پیش مردیشان
گشته حیران ز هم نبردیشان
کرگدن هیبت اند و پیل اندام
یافته دین ز تیغشان آرام
قدّشان همچو سرو نورسته
جسمشان جمله با غنور رسته
همه چون حور و آدمی صورت
همه چون شیر و اژدها صولت
شست سیمین چو سوی تیر آرند
اژدها را به تن اسیر آرند
شده اعدای ملک ازیشان خو
هم چو ریش کهن ز شانهٔ تو
تیغشان از برای جان و جهان
تر چو سیحون و گرم چون سیحان
چشم بد دور زین سپاه و حشم
که نیند از قباد و رستم کم
همه بر بادپای گشته سوار
کوه آهن تنند و جان اوبار
آن بشل پشه را کند پر لعل
وین زند در هوا مگس را نعل
صدف دُرّ آن روان ملک
هدف تیرشان کمان فلک
صفدرانی که محرم رازند
سوی خصم تو ناوک اندازند
کز پی تارم شرانگیزان
ناوک از سر کنند شب خیزان
حصن فغفور ترک خرگاهیست
حصن تو دعوت سحرگاهیست
تو چنانی که مادحت بستود
ورنه ای آن چنانت باید بود
گر چنینی برستی از آتش
ورنه ای باد روزگارت خوش
تا جهانست عزّ و جاه تو باد
هفت اقلیم در پناه تو باد
جود و فرهنگ و عقل دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
من ستودم به طبع اینها را
آسمان کردم این زمینها را
زانکه پیش تو مدح دیگر کس
هست چون پای پیل و پرِّ مگس
همچو خورشید باش روشن روی
عالم آرای و پادشاهی جوی
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا