شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازده گانه
سنایی
سنایی( الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل الامان )
140

مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازده گانه

پای برنه بر آسمان سرمست
تیغ بهرامشاهی اندر دست
مه چو پیش آیدت سرش بشکن
تیر اگر دم زند زبانش بکن
زخمه بستان ز پنجهٔ ناهید
تاج بر نه به تارک خورشید
تیغ بیرون کن از کف بهرام
تندی او به تیغ او کن رام
تیر بگشای کوری ابلیس
همچو برجاس کن رخ برجیس
بر گرای این کبود ایوان را
تا نماید نهیب کیوان را
نحس کیوان به تیغ اعدا کش
بستان سعد کنش چون زاوش
هم به نیروی بخت خرد بسای
سر کیوان سپر به زیر دو پای
چون دوات تو دید بی تلبیس
چون قلم سرنگون شود برجیس
باز برجیس را بکن دندان
ده به تاراج خانهٔ کیوان
نیزه یک دم به سوی بالا کن
هفت سیاره را ثریّا کن
زره آسمان ز سر برکش
اختران را به طاعت اندر کش
میزبانی کن از درنگ اجل
کرگس چرخ را به جدی و حمل
برّه و گاو را بدوز به تیر
پس درانداز در تنور اثیر
از فلک زان سنان کوه افکن
پنج پای دو روی را بر کن
قوّت و قوت را شرف نو کن
شیر را داغ و خوشه را خو کن
چُستیی کن بکن به قوّت خویش
از ترازو زبان ز گزدم نیش
از شگرفی به تیر خوش ناله
بر کمان دوز حلق بزغاله
شست را جای تیر شاهی کن
آنگه از دلو دام ماهی کن
آنگهی چون به دستت آمد بخت
بر فلک نه چهار پایهٔ تخت
تکیه بر مسند جلالی زن
خیمه در ملک لایزالی زن
ملک افلاک را قراری ده
هریکی را تو اختیاری ده
دانی این کی شود مسلّم تو
چون شود جبرئیل آدم تو
ای ز دولت همیشه میمون تو
کیست اندر همه جهان چون تو
چون ترا هست بر سپهر و زمین
ملکی آراسته به دولت و دین
هرچه خواهی بکن به دولت تو
هست با دولت تو حشمت تو
چون گرفتی تو ملک روی زمین
رای کن بر شدن به علّیّین
برکش از بهر عالم مطلق
چرخ رازق را ز سر ارزق
جامهٔ سوکواریش بستان
خلعت شادمانیش پوشان
هردو عالم چو شد مسخّر تو
جمع شد جن و انس بر درِ تو
سوی دین خوان پری و مردم را
پست کن دیو و دیو مردم را
خاصه آن را که نفس بد نیتش
گوید ایطاست نقش قافیتش
نه نداری ز ملک سرمایه
نه نداری ز شرع پیرایه
دین حق در حمایت تو شده ست
شرع خوب از کفایت تو شده ست
شحنهٔ شرع مصطفی شده ای
زان زنا کردنی جدا شده ای
جان آن کز فنا نفرسوده
از تو در تربت است آسوده
چون رخ اندر نقاب خاک کشید
ز امّت خود ترا بدان بگزید
تا دهی شرع را همی رونق
دست باطل جدا کنی از حق
سایهٔ کردگار زان شده ای
شرع را حق گزار زان شده ای
دین و دولت عیال تیغ تواند
کفر و الحاد در گریغ تواند
شاد باش ای امین بار خدای
یافته دین ز سیرت تو بهای
تا ز پنج و چهار بر نپری
از شش و هفت و هشت برنخوری
تا هوا را به زیر پی ننهی
بر سرِ دل کلاه کی ننهی
چون هوا را به طبع کردی قمع
این همه گرددت به یک دم جمع
ملک دنیا همی نگویم من
خال زنگی به خون نشویم من
چون به ترک جهان طین گفتی
دُرّ تقوی به شرط دین سفتی
گوید آنگاه جان خیرالناس
به زبانِ سرور و استیناس
کی ز بیچون همیشه میمون تو
کیست اندر همه جهان چون تو
تا جهان باد شادمان بادی
کز تو شد دین حق به آزادی
جز ترا نیست بر سپهر و زمین
ملکی آراسته به دولت و دین