119
حکایت
آن شنیدی که گفت دمسازی
با قرینی از آنِ خود رازی
گفت کین راز تا نگویی باز
گفت خود کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود کز هوا پژمرد
از تو زاد آن زمان و در من مرد
سر ز نامحرمان نهان باید
ورنه محرم چو بشنود شاید
دوست محرم بود به راز و نیاز
پیش محرم برهنه باید راز
در ره سیل و رودها خفته
سخن گفته به که ناگفته
راز جز پیش عاقلان مگشای
دل خود جز به اهل دل منمای
آن نبینی که تخمها در گِل
ننماید به هیچ ظالم دل
کم ز خاکی و خاک نعمت ساز
از زمستان نهفته دارد راز
چون هوا دست عدل بگشاید
راز و دل جمله خاک بنماید
راز در زیرکان نهان باشد
زانکه هشیار بدگمان باشد
هرکه در روز راز گسترده ست
ابجد از لوح عقل بسترده ست
سرّ والشّمس چون دلش دریافت
نه ز واللیل بدروار بتافت
گفت کین سوز پرده ساز منست
شب معراج روز راز منست