124
حکایت
گفت در وقت مرگ اسکندر
همه را خواند کهتر و مهتر
گفت اینک دو دست خود بستم
هین بگویید چیست در دستم
آن یکی گفت جوهری داری
وان دگر گفت گوهری داری
آن یکی گفت نامهٔ ملکست
وان دگر گفت خاتم ملکست
گفت نی نی که جمله در غلطیت
همه راه هوس همی طلبیت
در زمان هر دو دست خود بگشاد
گفت در دست نیستم جز باد
سالی سیسد به یاد دارم من
زان همه عمر باد دارم من