99
غزل شمارهٔ ۸۵
دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت
بامدادان پگه دست منست و دامنت
چند ازین شوخی قرارم ده زمانی بر زمین
نه همین آب و زمین بخشید باید با منت
سوزنی گشتم به باریکی به خیاطی فرست
تا همی دوزد گریبان و زه پیراهنت
آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد
گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت
گر نگیری دستم ای جان جهان در عشق خویش
پیشت افتم باژگونه خون من در گردنت