115
غزل شمارهٔ ۲۲۳
برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام
ور چه آزادم ترا تا زنده ام من بنده ام
مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل
نیست روی رستگاری زو مرا تا زنده ام
از هوای هر که جز تو جان و دل بزدوده ام
وز وفای تو چو نار از ناردان آگنده ام
عشق تو بر دین و دنیا دلبرا بگزیده ام
خواجگی در راه تو در خاک راه افگنده ام
تا بدیدم درج مروارید خندان ترا
بس عقیقا کز دریغ از دیده بپراکنده ام
تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست
از صلاح و نیکنامی دستها بفشانده ام
دست دست من بد از اول که در عشق آمدم
کم زدم تا لاجرم در ششدره درمانده ام