85
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح ابوبکربن محمد
ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی
حیران شده از ذات لطیف تو جهانی
ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف
خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی
بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن
پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی
از شوق تو در دیدهٔ جویان تو ناری
در عدل تو در سینهٔ اعدات دخانی
جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت
ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی
ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور
وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی
جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو
جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی
آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید
از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی
کار همه عیاران از سوز وصالت
چاهیست پس از راه درانداخته جانی
ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق
وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی
زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت
بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی
ای قوم بگریید که مهمان گرامی
تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی
مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را
از رحم می آراید هر ساعت خوانی
رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت
ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی
دریافته ایم این را حقش بگزاریم
باشد نگزارند به ماه رمضانی
در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم
از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی
زین سوز بسازیم یکی از سر معنی
بر یاد جمال العلما جان فشانی
آن شاه امامان که عروسان سخن را
بیکار ندیدست ز گفتار زمانی
آن چرخ شریعت که مه روزهٔ او را
از تربیت اوست بهر جای امانی
ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری
وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی
کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت
چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را
امروز به جز در کف تو نیست عنانی
رمحست در آب حیوان لیک نباشد
جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی
برنامهٔ دین کس به از آن می ننویسد
جز نام ابوبکر محمد عنوانی
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست
جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی
افلاک چو عزم تو ندادست روانی
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی
در هر نکتت مایده جانی و جهانی
نه دایره امروز همی گوید یارب
چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی
از راستی پند تو مانا که نماندست
کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست
چندین درر از فایده در غالیه دانی
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود
کس مشکلی از شرع نمی کرد بیانی
امروز بنامیزد از آثار یقینت
چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر
باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت
در خدمت تو بندد با جزع میانی
جان تو که مجدود سناییت ندارد
جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی
بی آب چو آتش نشود از پی نانی
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه
در شهر که می گوید ازین سان سخنانی
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس
نگشاید جز از قیل شکر لسانی
احباب ترا باد خزانی چو بهاری
اعدای ترا باد بهاری چو خزانی