181
شمارهٔ ۴ - در بی وفایی دنیار گریز به مصیبت
د تو این تن خاکی برهگذار گذار
از این عجوزه شوهر کش الفرار فرار
هزار چون من و تو این ستمگر بی باک
نموده است به شمشیر جان شکار شکار
کناره جوی شو از آفت سپهر ز مهر
که جز جفا نکند این ستم شعار شعار
کجا شکفته شود قلب کس در این بستان
که جور زاغ چو ما کشته صدهزارهزار
مرا نه میل گلستان چو گل به کرب و بلاست
همان گل است گلستانم آن بهار بهار
ز موج گریه ندارم به غیر چشم پناه
که تا بگیرم از این بهر بی کنار کنار
یگانه شاهد من هست خاک کرب و بلا
که بر کفش شده از خون هر نگار نگار
حسین دیده چو در قتلگاه بنهاده است
بروی خاک جوانان گلعذار عذار
کشیده آه جگر سوز از دل سوزان
که اوفتاده با فلاک از شرار شرار
خطاب کرد به حسرت به سوی شمر پلید
که دست ظالم این تیغ آبدار به دار
بده امان که کنم گریه بر سر اکبر
فرو نشانم از آن موی پر غبار غبار
ز چار سو بدنم چارسوی تیر بلاست
مرا بس است که هستم بدین دچار دچار
هر آنچه صدمه و جور رستم رو داری
ببر به جسم من ای شوم نابکار بکار
ز تیر بر سر تیر و سنان بروی سنان
نمانده بر تنم از زخم بی شمار شمار
دمی به حالت عبرت نظر کن ای ظالم
چسان فکنده مرا جور روزگار ز کار
ز آب دیده تر نوش بعد از این (صامت)
که نیست بعد حسین آب خوشگوار گوار