136
شمارهٔ ۳۸
در این ویران سر بی جا کسی منزل نمی گیرد
اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمی گیرد
نمی پاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری
جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمی گیرد
دلم دایم به ترک آرزوی غیر می کوشد
چرا پس خود دمی از آرزوها دل نمی گیرد
به آسایش دلم الفت نمی دارد عجب دارم
که این کشتی ز بدبختی به خود ساحل نمی گیرد
به اوضاع جهان مایل شدن اندازه دارد
مسافر کار را چندان به خود مشکل نمی گیرد
به تقوای فقیه شهر می خندند نادان
چرا پس کامل ما عبرت از جاهل نمی گیرد
اگر این است اوضاع جهان (صامت) که من بینم
کسی من بعد از این غیر از ره باطل نمی گیرد