147
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر می گیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر می گیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام می یابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر می گیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمی گیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر می گیرد
خراب عشق آبادی نمی فهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر می گیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمی دانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر می گیرد
سراپا می شود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر می گیرد