141
شمارهٔ ۵ - در نفرت مجالست غنی با فقیر
یکی در خدمت ختم النبیین(ص)
نشسته بود با صد عز و تمکین
به دوران در شمار اغنیا بود
بسی از دست کار خود رضا بود
درآمد جامه چرکینی هم از در
نشست اندر کنار آن توانگر
توانگر زان فقیر آزرده جان شد
به کبر از پهلویش دامن فشان شد
شه ختمی مآب از کرده او
گره زدبر جبیب و چین بر ابرو
بگفت آن از سعادت در جهان فرد
چرا پهلو تهی کردی از این مرد
مگر ترسیدی از این مرد مهمان
که از فقرش شوی آلوده دامان
و یا چون مال داری بی نهایت
غنای تو کند بر وی سرایت
و یا چرک لباسش بر تو گیرد
لباست را ز پا تا سر بگیرد
بگفتا هیچیک زینها نباشد
سرم سرگرم این سودا نباشد
ولی در هر مکان و جاه و منزل
مرا گردیده شیطانی موکل
که چون دست تصرف می گشاید
به چشم زشت را نیکو نماید
کنون در حضرتت از این خسارت
برای دفع این جرم و جنایت
به عالم هر چه از اموال دارم
زر و سیم و لباس و مال دارم
به نزد حضرتت تقسیم سازم
بدین مرد از صفا تقدیم سازم
شهی کز «قل کفی» پوشیده تشریف
بدان مرد گدا بنمود تکلیف
چو اصغا این سخن آن بینوا کرد
بترسید و بلرزید و ابا کرد
بگفت ای سرور کونین حاشا
به اخذ مال تکلیفم مفرما
من از رفتار او بینی ملولم
کجا گفتار او افتد قبولم
از آن ترسم که طوق خودپسندی
شود در گردنم تا حشر بندی
نماید از ره توفیق دورم
کند همخوابه با کبر و غرورم
دلم یا اغنیاء دمساز گردد
در دوزخ برویم بازگردد
به سرعت جست از جا و روان شد
بدان مرد غنی دامن فشان شد
بلی نفرت در اینجا بی سبب نیست
ز مردان خدا هرگز عجب نیست
بر آزاد مرد با تفکر
که سازد آخر خود را تصور
به چشمش مال و دولت خوش نما نیست
دلش مایل بدین رنگ و حنا نیست
کسی کز این حنا بر دست گیرد
به زودی رنگ بی رنگی پذیرد
به گردن باز می ماند و بالش
به جز خسران نمی باشد مآلش
مگو (صامت) به نامردی چنین مرد
که پهلو از تهی دستان تهی کرد