176
شمارهٔ ۴ - در بی وفایی زن و فرزند
شنیدستم که شاپور ذوالاکناف
خصومت داشت یا شاهی از اسلاف
بشه گردید از شاپور در جنگ
ز بس جنگ خصومت عرصه شد تنگ
ز میدان جدال آمد فراری
به حصن شهر سلطان شد حصاری
بزد شاپور دور شهر آن شاه
پی بگرفتن آن شهر خرگاه
نرفت از لشکر و سر خیل و سردار
به قدر چهار سال از پیش او کار
یکی روز از قضا شاپور دلگیر
بگرد شهر گشتی بهر تسخیر
شه آن شهر زیبا دختری داشت
به چرخ حسن رخشان اختری داشت
سیاه حسن او دوران گرفته
به خوبی اج از خوبان گرفته
بسیرلشگر شاپور آنجا
ز بام قلعه بود اندر تماشا
نظر باز قضا افکند از دور
نگاه آن پری بر روی شاپور
بشد آن دختر شیرین شمایل
بهطاق ابروی شاپورمایل
پنهانی سوی او داد پیغام
که گر شاپورمی بخشد مرا کام
بکوشم درحصول مدعایش
به فتح لعه گردم رهنمایش
دل شاپور از آن پیغام شد شاد
نوید وصل بر دختر فرستاد
به تمهیدی که می دانست دختر
سوی شهر پدر سر داد لشگر
نخستین کار کان لشگر نمودند
پدر را در برش بی سر نمودند
ره بیداد و بر روی رعیت
گشودن از برای قتل و غارت
هر آن دادی که باید داد داند
غبار شهر را بر باد دادند
چو شد شاپور ز آن جنگ و جدل فرد
همان دختر به عقد خود درآورد
صباحی دید شهبر روی بستر
به خون آلوده سر تا پای دختر
تفحص کرد چون معلوم گردید
یکی برگ گل اندر بسترش دید
که از غلطیدن آن ماه منظر
شده از برگ گل مجروح پیکر
تعجب کرد شاپور و بپرسید
که ای نیکو نهال باغ امید
پدر همچون تو سرو نو رسیده
مگر اندر چه بستان پروریده
غذایت را به طفلی از چه داده
لطافت از چه در طبعت نهاده
بگفتا زرده تخمی نوا داد
ز مغز بره و مرغم غذا داد
شراب صافیم قوت روان کرد
که جسمم را چه یاقوت روان کرد
غضب آلوده شد شاپور بروی
بدان بی مهر نا رعنا بزد هی
که ای در بی وفایی شهره شهر
بناید از تو ایمن بود در دهر
پدر را کاین همه وصفش شمردی
به چون من دشمنی آخر سپردی
یقین دارم که ای مکار پر فن
از او بهتر نخواهی بود با من
ببستش برسم توسن دو گیسوی
روان بنمود در هر شهر و هر کوی
یقین دارم که ای مکار پر فن
از او بهتر نخواهی بود با من
ببستش برسم توسن دو گیسوی
روان بنمود در هر شهر و هر کوی
بلی (صامت) وفای دهر اینست
زن و فرزند را یاری چنین است