165
شمارهٔ ۳ - نصیحت سقراط سلطان را
یکی از شهریاران زمانه
که اکنون نیست از نام نشانه
سوی سقراط دانا راه سر کرد
به خوابش دیدچون بروی گذر کرد
بدان دانا حکیم آن فتنه انگیز
سرپایی بزد کز جای برخیز
چه از خواب آن خردمند هشیوار
ز گستاخی سلطان گشت بیدار
بدانجاه و جلال و پادشاهی
نظر ننمود از بی اعتنایی
شه نادان سوی وی کرد پرخاش
که تا کی بیخودی یک دم به خود باش
مرا با این همه محکم اساسی
ندانی کیستم یا می شناسی
جوابش داد سقراط خردمند
کزین گفتار باطل لب فرو بند
تو را با ین همه کبر و منی من
ندانم غیر حیوانی لگد زن
وگرنه با تمام خود سنائی
چو حیوان لگد افکن چرائی
گر انسانی چرا ای مرد گمراه
زنی خوابیده را در خواب ناگاه
ز این گفتار همچون مار ارقم
غضب آلوده شد پیچید درهم
بدو گفتار ز روی کبر و نخوت
به سلطان کی چنین گوید رعیت
مکش افزون ز حد خویشتن پا
تو بر من بنده من بر تو مولی
تبسمکرد سقراط و به سلطان
چنین فرمود کای سلطان نادان
بخار ما و من از سر بدر کن
ز گفت ناپسند خود حذر کن
که از شیادی این گردون پرشید
به صیادی چو تو کرده بسی صید
همین طبل و همین نقاره و کوس
بود ز اسفندیار و نوذر و طوس
همین تاج و نگین و افسر و تخت
بود بر جا ز ضحاک سیه بخت
همین سنج و همین بوق و علم بود
که از طهمورث و جمشید جم بود
تو را هر چیز کزوی افتخار است
ز اشهان زمانه یادگار است
کجا رفتند کز ایشان نشان نیت
چرا نامی از ایشان در میان نیست
بداند هر که دارای شعور است
که سلطانی گدایان را ضرور است
به سامان خردمندان ساده
ز اسب خودستایی شو پیاده
بیا تا خلوتی را برگزینیم
برای گفتگو با هم نشینیم
سخن از هر دری با هم برانیم
کمال و نقص همدیگر بدانیم
بلی (صامت) سر خاک سیاهی
بود به از هزاران تخت شاهی