182
شمارهٔ ۱۳ - وفات اسکندر
شنیدستم که اسکندر چه شد وقت
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صف های دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی