شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۳۳ - در مدح قاتل کفار وصی احمد مختار است
صامت بروجردی
صامت بروجردی( قصاید )
185

شمارهٔ ۳۳ - در مدح قاتل کفار وصی احمد مختار است

تو را چون جمع شد امروز اسباب توانایی
چرا غافل از اوضاع پریشانی فردایی
جهان و استراحت صحبت سنگ و سبو باشد
چرا بر شیشه عفلت فکندن سنگ دانایی
جهان چو خانه زنبور پرنیشست و نوش وی
تو گویی معدن قندست یادکان حلوایی
به غر قاب فنا افتاده و بازیچه پنداری
به گرداب هلاکت اندرو گرم تماشایی
با فسون عجوز دهر دل را کرده مایل
تویی چون کودک نادان و اورندیست هر جایی
پی سودا در این بازار از سود وز یان بگذر
مگر آسوده در منزل از این بازار باز آئی
چو اسباب شنایت نیست در قلزم مکن ماوی
شنا اگر می تواند غوطه ورگشتن به دریایی
بود وقت رحیل و توشه بسیار بایستی
که بی پایان بود در پیش راه دور صحرایی
برو در سایه نخل امیدی جا و ماوی کن
که چینی میوه عزت از او بی نخل خرمایی
چراغی بر افروزان به مشکوه دل ای غافل
که از دامن فشانیهای جهلش نیست پروایی
چراغ چشم عالم کیست جز نوباوه آدم
علی داماد احمد محرم اسرار یکتایی
نبودی گر وجودش ریشه باور بر هستی
نبود عالم نبود آدم نه دنیایی نه عقبایی
به همره داشت گردی از سر کویش که عیسی را
مخلع گشت سر تا پا به تشریف مسیحایی
اگر مهرش نبد مشاطه روی ماهرویان
عروس حسن ننهادی قدم در ملک زیبایی
اگر در گردش لیل و نهار او نهی فرماید
کلید روز و شب را گم کند این چرخ مینایی
اگر دربانش از شاهان نماید منع فیروزی
اگر دارا بود دیگر نبیند روی دارایی
بنوشد آبشور از چشم صیادان ز عدل وی
به شهرستان گذارد پا اگر آهوی صحرایی
بروز لافنی الاعلی گردید حق ظاهر
وگرنه بود کی اصلا بروز لا والائی
زهی شاهی که فرد انتخاب دفتر هستی
به نام نامیش ا بندگی گردیده طغرائی
دو بیت از گفته مجذوب سازم زیب این خامه
ولی اندر علو رتبه صد چندان تو بالایی
تویی آن نقطه بالای فاء فوق ایدیهم
که در وقت تنزل تحت بسم الله را بائی
نبد گر پای لغزش در میان البته می گفتم
که در حقت نصیری زد کلام پا برجایی
تو داری نعیم نعمت خوان فرضنائی
تو دارای سریر رتبت سر فاوحائی
تو ممدوح و خدا مادح خطاب انماشانی
ز حق منصوص نص آیه انا فنحنائی
زبان وحی یکتایی و از برهان این معنی
که همدم با کلیم الله اندر طور سینایی
به عجز خویشتن شد معترف (صامت) ز مدح تو
که نبود خامه را در وادی تحریر یارایی
الا تا هست از خط شعاعی در جهان جدول
ز مهر چهر رخشان هر سحر در عالم آرایی
تن اعداء تو مانند قارون در زمین پنهان
هواخواه تورا سر بگذرد زین خنک خضرائی