141
بخش ۵۸ - غزل
آتش سودا گرفت در دل شیدای من
شعله گراینسان زند وای دل و وای من
ناله شبهای من سر به فلک می زند
تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من
مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟
زانکه پراکنده شد مایه سودای من
قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟
می رسد از جان به لب جوشش صفرای من
از سر رحمت مگر هم نو شوی دستگیر
ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟
دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو
عشق قدت جامه ایست راست به بالای من
بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من
چو شب عقد ثریا عرض کردی
ز چشم جم جواهر خوانه کردی
چو صبح از دیده راندی اشک ژاله
ملک نیز این غزل خواندی به ناله:
دوش جانم را هوای بوی زلف یار بود
دیده بر راه صبا تا صبحدم بیدار بود
باد صبح از بوی او ناگه دمی در من دمید
راستی آنست کان دم این دمم در کار بود
ز آن تعلل کرد باد صبح کو بیمار بود
حبذا وقتی که مارا در سرابستان وصل
چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود
ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود
کام ما پرخنده بود و بخت ما بیدار بود
روزگاری داشتم خوش در زمان وصل تو
شبی در پای سروی ساخت منزل
خود ندا نستم که روز آن روز روز کار بود
که همچون سرو بودش پای در گل
کنار سبزه و آب روان بود
که از عین صفا گویی روان بود
ملک بر طرف آب و سبزه بنشست
ز مژگان آب را بر سبزه می بست
به شاخ سرو بر بالا حمامی
مقامی داشت و آنگه خوش مقامی
چو جم نالیدی او هم ناله کردی
مگر او نیز در دل داشت دردی
ملک با او حدیث راز می گفت
غم دل با کبوتر باز می گفت
دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند
همه شب تا به روز افسانه گفتند
ملک می گفت با نالان کبوتر
که: «حال تست از حالم نکوتر
تو یاری داری و خرم دیاری
مرا یاری که با من نیست باری
تو در مسکن نشسته فارغ البال
من سرگشته گردان بی پر و بال
من آن مرغم که مسکن را بهشتم
نخورده دانه ،راندند از بهشتم
من و تو هردو طوق شوق داریم