شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۵۷ - بیتابی جمشید در فراق خورشید
سلمان ساوجی
سلمان ساوجی( جمشید و خورشید )
153

بخش ۵۷ - بیتابی جمشید در فراق خورشید

چمن بی گل ،فلک بی ماه می دید
بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت
فتاده ساغر می دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته
میان بزمگه گلها پریشان
عنا دل نوحه گر بر حال ایشان
طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحش الله
صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرگ او در جوی جویان
صبا بی وصل او در باغ می جست
چنار از غصه می زد دست بر دست
میان باغ می گردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید
ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش
پی خورشید چون بر کوه می یافت
عیان بر کوه چون خورشید می تافت
چو کوه اندر کمر دامن زده چست
به شب خورشید را در کوه می جست
سر کوه از هوایش گرم می شد
دل سنگ از سرشکش نرم می شد
گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش
گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایه بان کرده ز بالش
به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
ز آهش کوه را دل تاب خورده
ز اشکش چشمه ها پر آب کرده
در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
به خورشید جهان افروز می گفت
که: «چون یار منی بی یار و بی جفت
به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو مانده ای تنها درین قصر
همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
چو اشک از مهر همچو دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ
همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو می شود گه گه نهفته
گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری،
وگر افتد مجان آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز ازآن مسکین رسنها
کمند افکن بر آن دیوار بر شو
شکافی جو بدان غم خانه در شو
بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی
ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده
چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی
گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان می کند سنگین
همی گفت: «ای به چشمم روشنایی
به چشمم در نمی آیی کجایی؟
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست
ز دل یک قطره خون ماندست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمی بینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی
به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش
سرشک از چشمها چون آب می راند
به زاری این غزل بر کوه می خواند: