114
بخش ۱۰۹ - حکایت
شنیدستم که با مجمر شبی شمع
پیامی کرد روشن بر سر جمع
که ای مجمر چرا هستی بر آذر؟
منم از تو بسی با آبروتر
چو از انفاس تو هردم ملول است
دم گرمت همه جای قبول است
جوابش داد مجمر کای برادر
مشو در تاب و آبی زن بر آذر
نفسهای تو در دل می نشیند
چو از انفاس من دوری گزیند
حکایات تو سرتاسر زبانیست
حدیث من همه قلبی و جانیست
تفاوت در میان هردو آنست
که این از صدق دل آن از زبانست