101
غزل شمارهٔ ۳۴۶
لعل را بر آفتاب حسن گویا کرده ای
ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کرده ای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشوده ای
گوهر پاکیزه خویش آشکارا کرده ای
در همه عالم نمی گنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمی دانم که چون جا کرده ای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر
صدهزاران جان ز تار موی در وا کرده ای
نکته ای با عاشقان در زیر لب فرموده ای
عالمی اموات را در یکدم احیا کرده ای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکنده ای
در میان مردمم چون اشک رسوا کرده ای
گفته ای احوال ما اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن این شکوه کزما کرده ای