118
غزل شمارهٔ ۳۴۵
تا سودا شب نقاب صبح صادق کرده ای
روز را در دامن مشکین شب پرورده ای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آورده ام
تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آورده ای
از بخاری چشمه خورشید را آشفته ای
وز غباری خاطر گلبرگ را آزرده ای
مه رخان چین به هندویت خطی داده اند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کرده ای
گر چه جان بخشیده ای از پسته تنگم ولی
شد ز عناب لبت روشن که خونم خورده ای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پرده ای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وی آب شکر برده ای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشانده ای
برگ سوسن بر کنار نسترن گسترده ای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلوده ای
یا غبار درگه صاحب به لب بسترده ای