143
غزل شمارهٔ ۳۱۳
یار ما رندست و با او یار می باید شدن
غمزه اش مست است هان، هوشیار می باید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعه ای
سالها خاک در خمار می باید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر این کار می باید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک
پای کوبان بر سر بازار می باید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر
محرم این پرده اسرار می باید شدن
هفت عضو دیده را می بایدت شستن به آب
بعد از آنت طالب دیدار می باید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب
بر سر کویش قلندر وار می باید شدن
من نمی رفتم به کویش دل کشید آنجا مرا
هر کجا دل می کشد ناچار می باید شدن
آه من بیدار می دارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بیدار می باید شدن
گر تو می خواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار می باید شدن